بنام يزدان پاك 

 

برداشتي آزاد از يك خاطره تلخ شخصي

 

خواب شوم

 

بالگرد كم كم به زمين نزديك شد و روي زمين نشست. چند نفري بسوي اون ميدوند و با باز شدن در اون دو تا برانكارد رو بيرون ميارن و به سمت آمبولانسها ميبرن.دقايقي بعد دو تا آمبولانس بسرعت و آژير كشان توي خيابونها براه مي افتند. در اون ساعت اوليه صبح خيابونها خيلي خلوته و رانندگان آمبولانس نيازي به آژير نميبينند و خاموشش ميكنند مغزم رفت زودتر خاموشش ميكردي. خودمم دست كمي از مردمي ندارم كه با چشمان پف كرده و خواب آلود دونه دونه از خونه هاشون بيرون ميان و هر كس به سمتي ميره.
تازه انگار از خواب خيلي سنگيني بيدار شدم، پلكهام هنوز سنگينه ولي به سختي بازش ميكنم. در اين حال تنها چيزي كه حس ميكنم احساس سبكي و بي وزني خيلي لذت بخشيه كه دارم. انگار در هوا معلق هستم هيچ وزني احساس نميكنم كاملا سبك بال و تهي از هر چيز، اولين فكري كه به سرم مياد اينه راستي من كي خوابيدم خودمم يادم نمياد. كم كم خاطرات مبهمي از گوشه و كنار مثل تيكه هاي يك پازل هر كدوم از جايي ميان و كم كم بهم ميرسن و تصاوير مبهم و گنگي توي مغزم شكل ميگيرن.
تاريكي اين جز ثابت و تغيير ناپذير زندگيم همه جا رو فرا گرفته. در اين تاريكي مطلق سفيدي برفي كه روي زمينه زود به چشم مياد، سمفوني زيبايي از پيچيدن صداي باد در دل اين سنگها و صخره هاي كوه در فضا طنين افكنده. ناگهان تصاوير شكل و نماي واضح تري پيدا ميكنند و روي دهنه يك شكاف و شايد بشه گفت غاري زوم ميشن. در داخل اون دو جوان گوشه اي از اون كز كردند و از سرماي حاكم بر محيط مچاله شدند و تا اونجا كه ميشه خودشون رو جمع كردن كمتر سرما رو احساس كنند.
چرا اينقدر سردم شد خدا اينقدر گرسنه هستم كه ميتونم چند تا مرغ رو كباب كنم بخورم ولي اونجوري هم سير نميشم هيچ وقت اينقدر گرسنه نبودم در تمام عمر، ولي تعجب اين احساس تشنگي زياديه كه در كنارش احساس ميكنم اونم تو اين همه برف و سرما...سرما احساسيه كه بيشتر از همه چيز آزارم ميده واي خداي من اينجا ديگه كجا است اين همه سرما از كجا مياد آخه من كه اين همه لباس تنمه و اوركت نظامي ام رو هم روي همه اونا پوشيدم...ولشون كن آلان فقط خوابم مياد بذار بخوابم ...كجايي عزيزم بيا تو بغل داداشي دردت به عمرم خدا داداشت رو بكشه كاري از دستم بر نمياد برات بكنم بيا تو بغلم و اونو محكم تو بغل ميگيرم و سرم را روي سرش تو بغلم تكيه ميدم...ديگه توان باز نگه داشتن پلكهام رو ندارم خيلي سنگين شدن انگار به هر كدومشون يه وزنه ده تني آويزون كردي...چشمام رو ميبندم و به خواب عميقي فرو ميرم...
آمبولانسها به بيمارستان ميرسند پرستاراني كه از قبل انتظارشون رو مي كشيدند بصرف اونا ميدوند و روي دو تا تخت چرخدار دو تا پسرجوان رو به داخل ميبرند دكترها سريع دست بكار ميشند براي يكي هر كاري دير شده و به آسمون پرواز كرده و اون يكي فقط مايه تعجب و شگفتي است بيشتر....زياد به مغزتون فشار نيارين براتون قابل درك نيست و چيزي ازش نمي فهميد علم طبتون فقط عنوان معجزه رو براش نسخه پيچ ميتونه بكنه...چيزي وراي علم و دانش بشري مانع از رفتنم شده ... يك احساس آسماني و ملكوتي اينطور زنجير به دست و پام زده و مانع ميشه به دنبال م به آسمون پرواز كنم.
از چيزي كه ميترسيدم آخرش اتفاق افتاد...خوابت آخرش تعبير شد...چه تعبير شومي...
اين وسط يك اتفاق شوم همه چيز رو تغيير ميده و شوق زنده موندن ناگاه برعكس ميشه و دليل زنده موندن خودش ميميره و دليلي براي مردن و زنده نموندن ميشه ولي انگار دير شده براي تغيير تصميم...سرنوشت چه بازي هايي كه در نمياره تا ديروز براي زنده موندن ميچنگيدم امروز بايد براي مردن بجنگم خدايا ديگه قرار نبود بهم رودست بزني...آخه چرا...
سيل اشكي كه روي صورتم راه افتاده باعث شده نتونم حتي صفحه مانيتور روبرويم رو ببينم و مثل هميشه بر صفحه قلبم باقيش رو تايپ ميكنم...چيز زيادي براي گفتن نيست...كلمات و جمله ها ممكن نيست بتونن بياري ام بيان براي توصيف و بيان حال و روزي كه اين لحظات و تك تك لحظات باقيمانده عمرم از اين پس خواهم داشت...
بلند شو...نشين همينطوري بر و بر نگاه كن...پاشو كاري كن...بايد جلوشون رو بگيري...ميگم پاشو مگه با تو نيستم...كاري نكني يك عمر بايد افسوس بخوري و عذابش رو بكشي...
آره درستش هم همينه...بلند ميشم و اشكهام رو پاك ميكنم ميرم يقه دكترها رو ميخوام بگيرم...چي شده چرا نميتونم...باز دست ميبرم يقه دكتري كه جلوي روم ايستاده رو بگيرم...انگاري اونا شبح هستن و جسم خارجي ندارند...به سمت دستگاه بالاي سر تخت ميرم...واقعيت دردناكيه...انگار خودم روح و شبح از آب در اومدم...تجربه هاي وحشتناكي هستند حتي توي وحشتناكترين كابوس هاي عالم خواب هم محاله چنين حسي رو تجربه كني...حتي توي ترسناكترين تصاويري كه از جهنم و دوزخ بتصوير ميكشند محاله ممكنه چنين حس ترسناكي رو تجربه كني...ترس از بيداري...از اينكه اون بدن خوابيده روي تخت بخواد اون چشمها رو باز كنه...
ميرم وسط اطاق داد ميزم تو رو خدا ولم كنيد بذاريد منم برم...خواهش ميكنم ازتون...شما رو به تمام كائنات قسم بيدارم نكنيد...مگه شما وجدان نداريد مگه انسانيت نداريد آخه...
ميرم روي تخت چند تا سيلي به صورتم ميزنم ...بيدار نشي بدبخت همينطور بگير بخواب...بيدار بشي ديگه حتي اجازه مردن هم نداري...نميدوني چي انتظارت رو ميكشه بيدار نشو...تو رو خدا بيدار نشي يه وقت...من همه چيز رو ميبينم من همه چيز رو ديدم...من آينده ات هستم...بگم چي انتظارت رو ميكشه باور نميكني...تو رو خدا بيدار نشو ديگه چي بگم خدا...چرا كاري نميتونم بكنم مثل هميشه...
چهره آشنايي ميبينم و بدنبالش آشنايان ديگري به سمتشون ميرم و داد ميزنم...دعا نكنيد ولش كنيد همينطور بخوابه مگه شماها دوستش ندارين اينه دوستيتون ...تو ديگه چرا همه عمرم تو ديگه چرا...باور كن من صلاحش رو ميخوام باور كنيد...خدايا چرا هيشكي حرف منو نميفهمه...چرا كسي به حرفم گوش نميده آخه...
ميرم ميشينم يه گوشه اي...دلم ميخواد گريه كنم ولي نميتونم...انگار اشكي ندارم انگار چشمي ندارم و بدتر از همه انگار هيچ چيز ندارم...نيرويي داره منو بطرف خودش ميكشه...خدايا نه...اينكار رو با من نكن...حالا تو رو به چي قسم بدم...به خداييت قسم انصاف نيست...به همه كائنات قسم ظلمه ... تو رو به همه عالم و كائناتت قسم اينكار رو باهام نكن...نه...يه گوشه ميشينم و پاهام رو تو سينه ام جمع ميكنم و تا توان دارم با دستهام اونا رو محكم تو بغلم فشار ميدم...نمي خوام....نه....نه....با تمام توان فرياد ميشم...نه...نه...نمي خوام............و ديگه هيچ
به جون خودش پلكهاش يه تكوني خورد...نگاه كنيد...ببين پلكش باز تكون خورد....
...
...

 

شهريار. ب

زمستان 92


موضوعات مرتبط: خواب شوم ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 5:25 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.